پایگاه مرجع شهیدان بــــاکری

علی و حمید و مهدی باکری عزیز

پایگاه مرجع شهیدان بــــاکری

علی و حمید و مهدی باکری عزیز

درست نیست رسم چادرتان به هم بریزد

گفت : میهمان نمی خواهید ؟ گفتیم می خواهیم ، ولی رسم چادرمان این است که هر میهمانی باید برود ظرفها را بشوید ، گفت : قبول !

شام را خوردیم ، ظرفها را سپردیم دستش ، فرماندۀ گردان شناختش . گفت : این که دارد ظرفهایتان را می شوید ، فرماندۀ لشکرتان است . رفتم نگذارم بقیه اش را بشوید ، راضی نشد . گفت : درست نیست رسم چادرتان به هم بریزد . از من هم چیزی کم نمی شود .

آن فرماندۀ گردان فکر کرد من اهانت کرده ام . حکم تسویه را داد دستم که بروم کارگزینی لشکر . وقتی آقا مهدی فهمید ، رفت و برخورد کرد . گفت : چرا با نیروهای من این طوری برخورد می کنید ؟ !



خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)

راز شهادت 4


فرمود : بمیرید ! پیش از آنکه بمیرید.

و از تمام ما ، آنان که زنده بودند ، شنیدند ؛

و آنان که شنیدند ، مردند؛ و آنان که مردند ، زنده شدند؛

دیدید؟!

تنها آنها که زنده بودند ، زنده شدند ....

پس از آنها ، من نه از رفتن ، که از ماندن می ترسم ؛

می ترسم

مرده بمانم

مرده بمیرم.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)

خاطره شهید مهدی و حمید با شهید همت


مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.

سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.

دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.

آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام.

حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏دهی، اما خرج تحصیل مرا می‏دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏کنم. مهدی جان! حالا که شعله‏ های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏آیم و با توشه‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می‏آمد.

از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می‏آمد.

به هم رسیدند.

حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست.

مهدی بغلش کرد، شانه ‏هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟

حمید که نفس‌نفس می‏زد به خنده افتاد و گفت:


ادامه مطلب ...

تذکر شهادت


ده – پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند . آقا مهدی آمد ، بهم گفت : واسه شهادت

این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی ؟

گفتم : خیلی وقته بچه های تبلیغات پلاکارد آماده کردن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم.بچه ها اگر ببینند روحیه شون خراب میشه.

یه جوری که انگار ناراحت شده باشه نگام کرد و گفت : یعنی میگی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟

مگه این راهی که دارن میرن غیر شهادت جایی دیگه هم میره ؟

وقتی شهادت و تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.




خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)


یادگاران 3 ، ص 63

راز شهادت 3



آنان که جان خود را به جان خود دادند ، جان گرفتند...

و آنان که جان گرفتند را شهادت دادند ...

جمعی جان دادند و جان گرفتند ؛ جماعتی جانشان را گرفتند و جانشان ندادند ....

در حاشیه ی دادنامه چنین نوشته بود :

/ سزای آنان که جان دادن را نگرفتند ، جان کندن است .

همه مجاب شدند ؛ آب شدند ...

آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نخواهند شد ..

شهادت ، یک عمر زندگی است ، یک اتفاق نیست...


خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)