اولین روز عملیات خیبر بود . از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب . توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن دارد می آید . این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات ،یعنی خودکشی . جلوی ماشین را گرفتم. راننده اش آقا مهدی بود . بهش گفتم : چرا این جوری می ری ؟ می زننت ها!
گفت : می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون زیاده ....
رسم خوبان " روحیه " ص 12