گفت : میهمان نمی خواهید ؟ گفتیم می خواهیم ، ولی رسم چادرمان این است که هر میهمانی باید برود ظرفها را بشوید ، گفت : قبول !
شام را خوردیم ، ظرفها را سپردیم دستش ، فرماندۀ گردان شناختش . گفت : این که دارد ظرفهایتان را می شوید ، فرماندۀ لشکرتان است . رفتم نگذارم بقیه اش را بشوید ، راضی نشد . گفت : درست نیست رسم چادرتان به هم بریزد . از من هم چیزی کم نمی شود .
آن فرماندۀ گردان فکر کرد من اهانت کرده ام . حکم تسویه را داد دستم که بروم کارگزینی لشکر . وقتی آقا مهدی فهمید ، رفت و برخورد کرد . گفت : چرا با نیروهای من این طوری برخورد می کنید ؟ !
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
انباردارمان گفت : « یک بسیجی این جا هست که هیچی نمی خواهد ، عوض ده تا نیرو هم کار می کند . می شود این را بدهی اش به من !».
گفتم : «کو کجاست ؟» گفت : « همان که دارد گونیها را دوتا دوتا می برد توی انبار؛ همان را می گویم.» گونیها جلوی صورتش بود و می برد توی انبار؛نمی شد دیدش . رفتم نزدیکتر . نیم رخش را دیدم . آقا مهدی بود . او هم من را دید . با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم . بگذارم کارش را بکند . دل توی دلم نبود . گونیها که تمام شد و چای که آوردند ، گفت : « برویم دیگر!».
یا الله،یا محمد،یا علی،یا فاطمة زهرا،یا حسن،یا حسین،یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان.
خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ، و چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن.
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر کفر و الحاد،عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است.
ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم.
وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید،پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مهدی باکری
یامهدی (عج)
شهید مهدی باکری ، متولد 1333 شهرستان میاندواب (ارومیه) . از خاطرات بچگیش که خوندم این بود که تو بچکی مادر بزرگوارشونو از دست میدن و رشته دانشگاهیشم مهندسی مکانیک بوده ، از سربازی هم به تبعیت از دستور امام خمینی (ره) فرار میکنه و مخفیانه و فعالیت های انقلابی انجام میداده . دو روز بعد از ازدواجش راهی جبهه میشه قبل اونم به مدت 9 ماه شهردار ارومیه بوده که خیلی خاطرات خوندنی و جالبی ازش به یادگار مونده.
مثلا یه دفعه که سیل اومده بوده ایشون بعد از اعزام گروه ها خودشونم با آخرین گروه برای کمک به مردم میرن و داشتن به یک پیره زن کمک میکردن که پیره زن به داداش مهدی ما که عرق می ریخته نیگاه میکنه و میگه: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی ! این شهردار فلان فلان شده کجاست؟ ای کاش یک کم از غیرت و شرف شما را داشت.
شهید باکری با اون لبخند زیباش میگه : آره مادر ؛ ای کاش داشت.(1)
فرمانده لشکر عاشورا بوده و تو عملیاتهای والفجر1-4، عملیات رمضان ، بیت المقدس 1و2 در عملیات بیت المقدس 2 بدجوری مجروح میشه.
طبق چیزایی که از سایت شهید آوینی خوندم ایشون رفته بودن دیدار امام خمینی (ره) و امام خامنه ای (مدظله العالی) و ازشون خواسته بودن برای شهید شدنشون دعا کنند. بالاخره به دیدار محبوبش رفت اونم تو عملیات بدر سال 1363/11/25 با اصابت تیر مستقیم.
مبارکت باشه رضوان الهی