گفت : میهمان نمی خواهید ؟ گفتیم می خواهیم ، ولی رسم چادرمان این است که هر میهمانی باید برود ظرفها را بشوید ، گفت : قبول !
شام را خوردیم ، ظرفها را سپردیم دستش ، فرماندۀ گردان شناختش . گفت : این که دارد ظرفهایتان را می شوید ، فرماندۀ لشکرتان است . رفتم نگذارم بقیه اش را بشوید ، راضی نشد . گفت : درست نیست رسم چادرتان به هم بریزد . از من هم چیزی کم نمی شود .
آن فرماندۀ گردان فکر کرد من اهانت کرده ام . حکم تسویه را داد دستم که بروم کارگزینی لشکر . وقتی آقا مهدی فهمید ، رفت و برخورد کرد . گفت : چرا با نیروهای من این طوری برخورد می کنید ؟ !
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
فرمود : بمیرید ! پیش از آنکه بمیرید.
و از تمام ما ، آنان که زنده بودند ، شنیدند ؛
و آنان که شنیدند ، مردند؛ و آنان که مردند ، زنده شدند؛
دیدید؟!
تنها آنها که زنده بودند ، زنده شدند ....
پس از آنها ، من نه از رفتن ، که از ماندن می ترسم ؛
می ترسم
مرده بمانم
مرده بمیرم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش
فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام.
حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من
خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ات را انجام میدهی، اما خرج
تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم.
مهدی جان! حالا که شعله های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت
ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به
ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که
میدانی! قربانت برادرت حمید باکری!
مهدی سیاهی کسی را دید که
از دور میآمد.
از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد.
به هم رسیدند.
حمید، کوله ها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست.
مهدی بغلش کرد، شانه هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟
حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت:
ده – پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند . آقا مهدی آمد ، بهم گفت : واسه شهادت
این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی ؟
گفتم : خیلی وقته بچه های تبلیغات پلاکارد آماده کردن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم.بچه ها اگر ببینند روحیه شون خراب میشه.
یه جوری که انگار ناراحت شده باشه نگام کرد و گفت : یعنی میگی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟
مگه این راهی که دارن میرن غیر شهادت جایی دیگه هم میره ؟
وقتی شهادت و تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)
آنان که جان خود را به جان خود دادند ، جان گرفتند...
و آنان که جان گرفتند را شهادت دادند ...
جمعی جان دادند و جان گرفتند ؛ جماعتی جانشان را گرفتند و جانشان ندادند ....
در حاشیه ی دادنامه چنین نوشته بود :
/ سزای آنان که جان دادن را نگرفتند ، جان کندن است .
همه مجاب شدند ؛ آب شدند ...
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نخواهند شد ..
شهادت ، یک عمر زندگی است ، یک اتفاق نیست...
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یا مهدی (عج)