مهدی از سنگر آمد بیرون تا رسید به من ، هر دومان برگشتیم . دیدیم یک گلوله توپ آمد و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد . عراقیها داشتند با سرعت بیشتری از پل می گذشتند . مهدی حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی ( که یادم نیست که ) گفتم : برو جنازه حمید را بردار بیا .
مهدی گفت : لازم نیست بگذار بماند . فکر کردم نشنیده یا نمی داند یا یک حدس دیگر زده !
گفتم :من داشتم یک دستور دیگر می دادم گفت : من می دانم حمید شهید شده . گفتم : پس بگذار بروند بیاورند....
پا به پای شهدا " عدالت و مساوات " ص 23