پایگاه مرجع شهیدان بــــاکری

علی و حمید و مهدی باکری عزیز

پایگاه مرجع شهیدان بــــاکری

علی و حمید و مهدی باکری عزیز

اسلام یعنی عمل ...


 

کل هزینه ازدواج شهید حمید باکری500 تومان شد.

این یعنی نمونه عملی الگوپذیری از ازدواج حضرت فاطمه  (س)  و امام علی (ع)

همچون آنها ساده ، زیر سایه اسلام و قرآن و دستورات خدا.


خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)

از من بهتر این بچه بسیجی ها

در یک روز گرم تابستان که تازه از خط مقدم به قرارگاه برگشته بود. برایش یک کمپوت خنک گیلاس بازکردند . آن را جلوی صورتش برد ، پرسید:

امروز به بسیجی ها کمپوت داده اید؟

وقتی گفتند: نه جزء جیره نبوده است.

گفت : پس چرا برای من باز کردید؟

گفتند : دیدیم خیلی خسته ای ؛ کی از شما بهرت ؟

به یک باره با شنیدن این حرف، رنگ صورت مهدی عوض شد و با ناراحتی جواب داد:

از من بهتر ، بچه های بسیجی هایی  هستند که بدون هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.

هر چه به او اصرار کردند که حالا دیگر این کمپوت باز شده این قدر سخت نگیر ، قبول نکرد .

بعد رو کرد به آن شخص و گفت :

حالا که این را باز کردی و اصرار می کنی ، خودت بخور تا در آن دنیا هم جواب بدهی .


خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)

شهردار

فشار خرج خانه و اجازه نشینی از یس طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود . به هر دری زدند کار پیدا نکردند . تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار برون . با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: ما را استخدام کنید ، ضرر نمی بینید . به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب ! می توانید ما را بیرون کنید.

شهردار از یک طرف دلش می سوخت و از طرفی بودجه ای نبو که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده ، گفت: من شما را استخدام می کنم.

آن سه مرد در حالی که جان تازه ای گرفته بودند و دعا می کردند برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کرد.


مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت در این مدت هر کدام 1750 تومان هر ماه حقوق می گرفتند . دیگر آه نمی کشیدند ، ولی غُر می زدند که ما این همه کار می کنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا می رود

همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود . بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت : این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟

شهردار نگاه عمیقی کرد و بی آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد . روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود ، از شهرداری رفت . او که حقوقش 7000 تومان بود ف تقسیم بر چهار می کرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر می داد .

وقتی این را فهمیدند که خیلی دیر شده بودم.


خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یامهدی (عج)

قرار است من در کربلا دفن شوم ، به کارت و پلاک تو احتیاج دارم!

ابوریاض از مسئولان فعلی عراق می گوید :

در سالهای جنگ عراق علیه ایران ، فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتها به من اطلاع داده شد که پسرت کشته شده است.

به محل تحویل اجساد رفتم کارت و پلاک پسرم را تحویل دادند . کارت متعلق به خودش بود .اما وقتی برای تحویل جسد رفتم ، با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !

چهرۀ او شبیه بسیجیان ایرانی بود . محاسن داشت و بسیار نورانی بود !

به مسئول مربوطه گفتم این جنازه پسرم نیست. اما او گفت : مارک کاملا صحیح است این جنازه را بردار ببر.

هر چه صحبت کردم بی فایده بود ترسیدم به خاطر این موضوع اذیتم کنند .

جنازه را برداشتم و طی مسیر به کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم . نمی دانستم با این پیکر نورانی چه کنم ؟ لذا او را در کربلا به خاک سپردم . بعد هم فاتحه ای برایش خواندم و راهی بغداد شدم .

مدتی بعد اعلام شد که پسرم زنده است و در اسارت ایرانیهاست .پس از جنگ وبعد از تبادل اسرا پسرم برگشت.

اولین سوالم از او در مورد مدارکش بود و این که آن جوان خوش سیما چه کسی بوده.

جواب پسرم عجیب تر بود .



او گفت وقتی من به اسارت ایرانی ها در آمدم آن جوان به سمت من آمد و گفت: کارت و پلاکت را بده ! من هم دادم جوان به من گفت قرار است در کربلا و در جوار امام حسین (ع) به خاک سپرده شوم .اما برای رسیدن به آنجا کارت و پلاکت را لازم دارم.

از من حلالیت طلبید وبعد خداحافظی کرد و رفت.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یامهدی (عج)

در خدمتیم کاری داشتید؟

مثل بیشتر وقتها لباس ساده ی بسیجی به تن داشت . از نزدیک کار بچه ها را دید و بعد هم توصیه هایی کرد ؛ درباره ی سرعت و تحرک بیشتر بچه ها.

آقا مهدی پیاده راه افتاد رفت برای سرکشی به بقیه یگان ها . چند دقیقه بعد از رفتن آقا مهدی یک پاترول ارتشی در کنار محل تمرین ما ترمز کرد و یکی از توی ماشین صدا زد : « فرمانده سپاه اینجاست؟»

گفتم : بله

گفت : صداش کنین .

به یکی از بچه ها گفتم : برو دنبال آقا مهدی ، پیداش کن و بگو برادران ارتشی آمدن با شما کار دارن.

طولی نکشید آقا مهدی تند و تیز آمد .رفت کنار پاترول ارتش . گفت : در خدمتم، کاری داشتین؟

سرگرد ارتشی نگاهی به آقا مهدی کرد و بعد به برادری که رفته بود دنبالش گفت : آهای آقا من گفتم برو فرمانده تان را صداش کن ، حداقل فرمانده دسته ات را !

آقا مهدی چند قدم نزدیکتر شد و گفت : با من کاری داشتین ؟بفرمایین.

سرگرد ارتشی نیم نگاهی به آقا مهدی انداخت و گفت: نه خیر آقا!

اقا مهدی این بار قاطع تر گفت : اگر با من کار نداشتین چرا دنبالم فرستادین ؟

ارتشی دیگری کنار سرگرد نشسته بود . یک لحظه گفت : فرمانده لشکر ایشان هستن ، من او را توی قرارگاه دیده ام.

ارتشی ها احترام نظامی کردند . آقا مهدی کنار خودروی ارتش نشست روی زمین و با تبسم رو به ارتشی ها گفت : بفرمایین بنشینین .


خدایا مرا پاکیزه بپذیر

یا مهدی (عج)