یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر ،دیدم پوتینش پاره است .
به یکی از نیروها گفتم : شماره ی پوتین آقا مهدی چند است؟
گفت : گمانم شش
گفتم : یک جفت عالی اش را بردار برایش بیاور1
پوتین ها را آورد ؛ گذاشت جلو آقا مهدی .
آقا مهدی گفت : این چیه؟
گفتم : سهم شما ،آورده ام بپوشیدش.
گفت : بابا شما عجب حاتم هایی شه اید . من سهم خودم را باید شش ماه بپوشم . هنوز شش ماهم پر نشده.
گفتم : پاره شده ، نمی شود بپوشید.
گفت : شما اگر می خواهید به من لطف کنید این ها را بدهید کفاش قابلی بلکه از خجالت شما و آن در بیایم.
پوتین ها را قبول نکرد . با همان پوتین پاره سر کرد.
شهرداران آسمانی ، ص 30
مهدی از سنگر آمد بیرون تا رسید به من ، هر دومان برگشتیم . دیدیم یک گلوله توپ آمد و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد . عراقیها داشتند با سرعت بیشتری از پل می گذشتند . مهدی حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی ( که یادم نیست که ) گفتم : برو جنازه حمید را بردار بیا .
مهدی گفت : لازم نیست بگذار بماند . فکر کردم نشنیده یا نمی داند یا یک حدس دیگر زده !
گفتم :من داشتم یک دستور دیگر می دادم گفت : من می دانم حمید شهید شده . گفتم : پس بگذار بروند بیاورند....
پا به پای شهدا " عدالت و مساوات " ص 23
اولین روز عملیات خیبر بود . از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب . توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن دارد می آید . این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات ،یعنی خودکشی . جلوی ماشین را گرفتم. راننده اش آقا مهدی بود . بهش گفتم : چرا این جوری می ری ؟ می زننت ها!
گفت : می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم می خوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون زیاده ....
رسم خوبان " روحیه " ص 12