فشار خرج خانه و اجازه نشینی از یس طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود . به هر دری زدند کار پیدا نکردند . تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار برون . با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: ما را استخدام کنید ، ضرر نمی بینید . به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب ! می توانید ما را بیرون کنید.
شهردار از یک طرف دلش می سوخت و از طرفی بودجه ای نبو که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده ، گفت: من شما را استخدام می کنم.
آن سه مرد در حالی که جان تازه ای گرفته بودند و دعا می کردند برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کرد.
مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت در این مدت هر کدام 1750 تومان هر ماه حقوق می گرفتند . دیگر آه نمی کشیدند ، ولی غُر می زدند که ما این همه کار می کنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا می رود.
همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود . بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت : این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟
شهردار نگاه عمیقی کرد و بی آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد . روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود ، از شهرداری رفت . او که حقوقش 7000 تومان بود ف تقسیم بر چهار می کرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر می داد .
وقتی این را فهمیدند که خیلی دیر شده بودم.
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
یامهدی (عج)